با تو ای همدرد ای عشق با تو درمان یافت این دل
خانه ات جاوید باد از تو سامان یافت این دل
ای سراپا عاطفه جز یاری آن یاری ندارم
ای کلامت شعر بوسه بی تو غم خواری ندارم
آسمان خانه ات یک کهکشان رنگین کمان است
وان نگاهت روشنی چون نوعروس آسمان است
زندگانی ات ترانه گریه هایت عاشقانه
وازه هایت ساده گویی , گفتگویی کودکانه
دیدگانت بامدادان اشکهایت چشمه ساران
چهره ات رنگ سپیده گونه هایت لاله زاران
گیسوانت آبشاران زلف جنگل زیر باران
پیکرت آمیزه ی از عطر پاک گلــزاران
با تو ای همدرد ای عشق با تو باران در بهاران
مثل یک قطره تو دریا گم شدن در جمع یاران
با تو ای همزاد همدل با توام بی باده مستم
سر نپیچم هرگز از ان عهد وپیمانی که بستم
ای سراپا بی نیازی در کنارت بی نیازم
با تو رودم با تو ابرم هم نشیبم هم فرازم
آب و خاک و باد و آتش خانه در تو جمله در تو
مهر و کین و خشم و بخشش جمع در تو سر به سر تو
آفتاب و آسمانی بی نهایت بی کرانی
دشمن سردی و ظلمت روشنی بخش جهانی
خواهش می کنم نظر یادت نره ها
شگفتا!
وقتی که بود نمی دیدم ،
وقتی می خواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود... وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای
سرد وزلال ، در برابرت ،
می جوشد و می خواند و می نالد ،
تشنه آتش باشی و نه آب
و چشمه که خشکید ،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی
بخار شد و به هوا رفت ،
و آتش کویر را تافت و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید و از آسمان بارید ،
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش ،
و بعد عمری گداختن
از غم نبودن کسی که ، تا بود ،
از غم نبودن تو می گداخت.
(دکتر علی شریعتی)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا
از دوستان عزیز خواهش می کنم منو از نظراتشون برای بهبود این حقیر بی نصیب نگذارند
دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید... داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید ... گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ... ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم ... بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت ...سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت ... یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او ... داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او... شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر ... که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر ... بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است ... حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست ... نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به... چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به ... مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست ... میتوان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست ... بفروشد که به هرگوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است ... راه صد بادیه ی درد بریدیم، بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیدم، بس است... اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود ... آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود ... چه گمان غلط است این برود، چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم ... سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم ... ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه بر انداز مباش ... از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره، به این فرقه هم آواز مباش ... غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است، مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند... سینه پر درد زتو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه زتو سینه فکاران هستند ... غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت ... وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت ... با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
وحشی بافقی
گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
از دوستان عزیز خواهش می کنم برداشت سیاسی نکنید.
نمی خواستم رفتنتو باور کنم
داغه این سینه رو تازه تر کنم
توکه منو مجنونه خودت کردی
لیلیٍ،چرا رفتی منو داغون کردی
بهت میگم چرا میری؟میگی خب دیگه
می دونم دوستم داری اینو چشمات میگه
اگه رفتی عزیزم فراموشم نکنی
من شمع شبهاتم یه موقع خاموشم نکنی
وقتی رسیدی بگو که چقدر اونو دوستش دارم
بگو دلم پیشه اونه ولی تنهاش میذارم
خلوتتو بجز دلم باکسی برپا نکنی
عزیزم من دوست دارم بهم خیانت نکنی
بهم یه قول بده که هیچ وقت فراموشم نکنی
اگه کنارت نبودم،به نبودم عادت نکنی
فکر نکنی از راهه دور دارم سفارش می کنم
نه عزیزم فقط دارم یه قدری خواهش می کنم
تویه دلم آشوبیه انگار می خوام دیوونه شم
خدا خودش خوب می دونه که هر لحظه به فکرشم
درسته که حرفایه ما دیگه داره تموم می شه
دلم یه دنیا حرف داره دوباره کی شروع می شه؟
برای این سوال کسی جوابی نداره
شاید اصلاً این شعرا ارزش نداره
با تشکر از دوستانه عزیز نظر یادتون نره!
شـادیه من از عمـر شقایق کمتره
یه ذره از شادیاشون جایه غمام نیست،بهتره
بهتره که من با اونا حرف برا گفتن ندارم
دلم یه دنیا حرف داره ولی دیگه نا ندارم
چشـمام به هرجا وا میشه اول سفیده،باحاله
بعدش میگم،دنیا فقط جدائیَ انگار همش سیاه چاله
تو این سیاه چاله بزرگ من با غمام زندانیم
شادی منو دوست نداره،شاید من ازش فراریم
شهر من قشنگـه،شـاده با غماش
غمتون غریبس جایی نداره توشباش
شب با همه غریبگیش پیشم داره کم میاره
خدا باون عظمتش یارمو داره می بره
به درگهت چقدر دیگه باید که من دعا کنم
یارمو پـس بده خدا ببین دارم دق می کنم
قسـم به این قلم که من فقط اونو دوستش دارم
چندتا غمو،یک قلمو،یه قلبه عاشقم دارم
دستتو بزار تو دستم سنگین شده قلبامون
تورو خدا دیگـه نرو،بیا پیشم اینجا بمون
این نامه باشه ماله تو ببر به هر کجا که می دونی
بدون همیشه با منی،هر وقت که اینو می خونی
خیلی زیاد دوست دارم خوب می دونم که می دونی
نمی دونم چـرا میـری اینجا نمی خای بمونی
به زخم تیغ نامردان
به خودخواهی بیدردان
زمین رنجورو بیمار است
نمی بینم لبی خندان
همه سردرگریبانیم
همه خاموشو نالانیم
به جرمی که نمیدانیم
اسیر بنده هجرانیم
به این تکرار بیهوده
چه وقت اندیشه باید کرد
چرا از خود نمی پرسیم
چه راهی پیشه باید کرد
چراغهگفتوگو خاموش
شب بی آرزو خاموش
غمی جانکاهو درداور
مرا بگرفته در آغوش
همه گلواژه ها زخمی
لبه ناگفته ها زخمی
حریمه رابطه خالی
گل پیونده ما زخمی
چه می پرسی که من چونم
نگو غم کرده افسونم
من از این ظلمت دنیا
دلم بگرفته،دل خونم
میانه ماندنو رفتن
غمه ناگفته را گفتن
اسیر دسته تردیدم
به خاک افتاده امییدم
دراین دنیای دل مرده
بهار عاشقی مرده
به پیشانیه این دنیا
چرا داغه اَبض خورده
خونه خالی،خونه غمگین،خونه سوتوکوره بی تو
رنگِ خوشبختی عزیزم دیگه از من دوره بی تو
مه گرفته کوچه هارو اما سایهًًًًً تو پیداست
میشنوم صدایٍ شبرو میگه اونکه رفته اینجاست
تو باشب رفتیو باشب میای از دیار غربت
توی قلبه من میمونی پرغرورو پرنجابت
حالا دسته منه تنها شعر دستاتو میخونه
حس خوبه با تو بودن تو رگای من میمونه
خونه خالی،خونه غمگین،خونه سوتوکوره بی تو رنگِ خوشبختی عزیزم دیگه از من دوره بی تو مه گرفته کوچه هارو اما سایهًًًًً تو پیداست میشنوم صدایٍ شبرو میگه اونکه رفته اینجاست. باتشکر از دوستان عزیز،چطور بود؟